رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

عکاسخونه

ماه من سلام چند روز پیش رفته بودیم آتلیه خاله مرجان. دیدیم یه نی‌نی که خیلی کوچولو بود رو آورده بودن عکس بندازه. خاله مرجان هم کلی عکسهای خوشگل ازش گرفته بود. بعدش من به خاله گفتم خیلی دلم میخواد چندتا عکس جدید از رادین بگیری.( آخه میدونی مامان جون شما چند وقتی بود که با اینکه با خاله خیلی جوری وخیلی دوستش داری اما نمیدونم چرا تا میخواست ازت عکس بگیره گریه‌زاری راه مینداختی و نمیذاشتی این کارو انجام بده. نمی‌دونم شاید از تاریکی اتاق آتلیه می‌ترسیدی.) خاله مرجان هم پیشنهاد کرد که یه بار دیگه امتحان کنیم شاید شما این‌بار همکاری کنی. واسه‌ی همین هم امروز که از خواب بیدار شدی بهت قول دادم که اگه صبحا...
26 آذر 1390

خاطره اولین روز سفر حج 1

سلام به یکی‌یدونه‌ی خودم بهت قول داده بودم که از خاطرات سفر حجمون برات بنویسم. شکر خدا انگار حالا داره این فرصت دست می‌ده.پس سعی می‌کنم ازاین به بعد هر وقت که شد از این تجربه‌ی فوق‌العاده بنویسم. روز پنج‌شنبه نوزدهم خرداد امسال(1390) آغازین روز سفرمون بود. از یکی دو روز قبل ساک‌هامون رو بسته بودیم. قرار بود که ساعت هشت صبح فرودگاه باشیم.واسه همین هم حدود ساعت شش بیدار شدیم وآماده شدیم. بعد هم به‌وسیله‌ی آژ انس رفتیم فرودگاه. آخه روزهای قبل از همه‌ی فامیل خداحافظی کرده بودیم وازشون خواهش کردیم که به زحمت نیفتن و برای بدرقه نیان. اما وقتی به فرودگاه رسیدیم دیدیم که دایی ابراهیم با زن...
22 آذر 1390

عروسی خاله

سلام درس ت یه ماه پیش چنین روزی عروسی خاله مهسا بود . البته ظاهراً شما خیلی از این قضیه خوشحال نبودی . شاید چون خاله رو خیلی دوست داری و فکر می‌کردی دیگه داری از دستش می‌دی . به خاطر همین هم اون روزا اصلاً حال و حوصله نداشتی و همه‌اش بهانه می‌گرفتی و خلاصه حال ما رو هم جا آوردی . ولی در کل عروسی خیلی خوب برگذار شد و کلّی هم خوش گذشت. در ضمن شما هم خیلی خوش‌تیپ شده بودی، حیفش که زیاد اعصاب نداشتی. قرار بود سه نفری با بابایی بریم آتلیه و عکس بگیریم، آخه اون تاریخ به سالگرد ازدواج من و بابایی هم خیلی نزدیک بود. اما عدم همکاری جنابعالی باعث شد که از این موضوع صرفنظر کنیم. ولی اشکال نداره مامان جون ما...
20 آذر 1390

من و ماشین لباسشویی

نفسم سلام چند روز پیش وقتی بابایی مشغول تماشای تلویزیون بود موقعی که می‌خواست کانال رو عوض کنه هرچی دنبال کنترل گشت اونو پیدا نکرد. بالاخره بعد از کلی جستجو توی ماشین لباسشویی پیداش کردیم وفهمیدیم که دسته گل جنابعالیه . امروز هم من وقتی که ماشین لباسشویی رو روشن کردم دیدم حین کار کردن صداهای عجیبی از توش میاد. وقتی بررسی کردم دیدم بازم زیر سر شما آقای محترمه. میدونی چرا؟ چون مجسمه‌ی آهن‌ربایی رو که روی اون بوده انداخته بودی توش ومن هم متوجه نشدم و ماشین رو روشن کردم. البته اتفاقی بای ماشین و آهن ربا نیفتاد ولی تا موقعی که شستشو تموم بشه صدای ترق‌پوروق از اون تو می‌اومد. کلاً شما به این ما...
17 آذر 1390

یه تحول

سلام ده بیست روزیه که دیگه بهت شیر نمی‌دم. آخه اصلاً غذا نمی‌خوردی ، وزنت هم به جای اینکه اضافه بشه کم می‌شد . بعد از اینکه با آقای دکتر مشورت کردم تصمیم این شد که دیگه از شیر بگیریمت. حالا خدا رو شکر هم بهتر غذا می‌خوری و هم مجبوری شیر پاستوریزه بخوری. عزیزم تویی که تا حالا بلد نبودی با شیشه شیر بخوری حالا خودت سراغشو می‌گیری . صبح که که از خواب بلند می‌شی اول باید یه شیشه شیرعسل بخوری، بعدش تازه سرحال می‌شی. عزیزم تو خیلی قوی وخیلی راحت با این مسأله کنار اومدی.واقعاً ما رو شگفت‌زده کردی چون انتظار نداشتیم که به این خوبی قبول کنی. فقط یکی دو شب سراغشو گرفتی و بعد هم وقتی دیدی خبری نیست مثل یه ...
11 آذر 1390

فرهنگ لغات

گل من سلام امروز می‌خوام درباره‌ی کلماتی که تا حالا یاد گرفتی برات بنویسم. پسر گلم هیچ می‌دونی چقدر شیرین‌زبون شدی؟ وقتی کلمات رو به زبون خودت ادا می‌کنی خیلی خواستنی‌تر می‌شی. آخه می‌دونی تو فرهنگ لغات خاص خودتو داری و بعضی وقتا  برای بعضی چیزا یه کلماتی رو بکار می‌بری که نمی‌دونم از کجا میاریشون مادر ؟ حالا یه چندتایی رو تا جایی که ذهنم یاری بکنه برات می‌نویسم: هگوش(خرگوش)، گوبه(گربه)، دوده(جوجه)، هَگی(خاله)آخه من نمی‌دونم چه ربطی داره مادر جون؟ ، ولی کلمه‌ی عمو رو خوب بلدی و تا همین چند روز پیش کلاً به همه‌ی آقایون از جمله «باباحاجی» و دایی&zwn...
7 آذر 1390
1